
وقتی فهمیدم یکی از همکارانم در فروشگاه لباس سرگذشتی شبیه من دارد، خیلی ارتباطم را با او نزدیک کردم؛ اما هنگامی که متوجه بیماری صرع او شدم دیگر احساس و هیجانات عاطفی بر روح و روانم غلبه کرد تا جایی که خودم را پای سفره عقد دیدم و….
خراسان نوشت، اینها بخشی از اظهارات زن ۲۵ سالهای است که برای شکایت از شوهرش به کلانتری سپاد مشهد آمده بود. این زن جوان با بیان این که مادرشوهرم هنوز مرا عروس خودش نمیداند، درباره ماجرای ازدواجش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در کلاس سوم ابتدایی تحصیل میکردم که روزی چشمان مادرم را اشک آلود دیدم و در میان گریهها و ناله هایش فهمیدم که پدرم ما را رها کرده و عاشق زن دیگری شده است.
آن روز معنی این حرفها را نمیفهمیدم فقط میدانستم که پدرم یک زن دیگر گرفته است! خلاصه پدرم از ما جدا شد، اما مادرم از او طلاق نگرفت و به صورت دوشیفت در شرکت خصوصی کار میکرد تا مخارج زندگی من و خواهرم را تامین کند. با وجود این، همواره دچار مشکلات مالی بودیم و هیچ گاه رنگ رفاه و آسایش را ندیدیم. من هم دراین شرایط از خواهر کوچکترم مراقبت میکردم و امور خانه داری هم برعهده من بود. فشارهای زندگی موجب شد تا به دختری پرخاشگر و عصبی تبدیل شوم به همین خاطر هم در کلاس نهم ترک تحصیل کردم چرا که هیچ کس نمیتوانست رفتارهای مرا تحمل کند و مدام از طرف دانش آموزان و مدیر مدرسه سرزنش میشدم.
بعد از این ماجرا در یک فروشگاه لباس به عنوان فروشنده مشغول کار شدم تا کمک خرج خانواده باشم، ولی همواره در جست وجوی محبتهایی بودم که از دوران کودکی، آرزوی آن را داشتم. متاسفانه دراین مسیر به سوی محبتهای دروغین کوچه و خیابان کشیده شدم و با هر پسری که ذرهای به من توجه میکرد، ارتباط عاطفی برقرار میکردم و با او به گشت وگذار و تفریح میرفتم. مادرم وقتی متوجه موضوع شد و مرا سرزنش کرد، از شدت عصبانیت ظرف و ظروف منزل را شکستم تا او را به سکوت وادار کنم که موفق هم شدم. مادرم برای آن که بیشتر از این عصبانی نشوم و ازخانه فرار نکنم، در برابر مسیر اشتباه زندگی من کوتاه آمد و من هم از این اتفاق نهایت سوءاستفاده را میکردم.
درهمین روزها بود که متوجه شدم یکی از همکارانم بیماری صرع دارد و گاهی دچار تشنج میشود؛ آن روز وقتی «فریمان» روی زمین افتاد و همکاران اطرافش جمع شدند، خیلی دلم به حالش سوخت. به همین دلیل تصمیم گرفتم ارتباطم را با او نزدیکتر کنم تا حدی که خیلی از کارهای مربوط به او را در فروشگاه انجام میدادم و حتی او را تا منزلشان همراهی میکردم که در خیابان دچار تشنج نشود. اما زمانی فهمیدم عاشق «فریمان» شده ام که تحت تاثیر سرگذشت او قرار گرفتم. پدر فریمان هم به خاطر اعتیادی که داشت آنها را رها کرده بود. آن زمان «فریمان» یک سال بیشتر نداشت و مادرش او را به سختی و فلاکت زیر بال و پر خودش گرفته بود. ولی زمانی که در کلاس دوم ابتدایی تحصیل میکرد از پشت بام منزل پدربزرگش سقوط کرده و از همان زمان دچار بیماری صرع شده بود.
خلاصه زمانی به خودم آمدم که عشقی عاطفی بر وجودم حکمفرما بود و خیلی زود در اوج احساسات و هیجانات دلسوزانه پای سفره عقد نشستم و با «فریمان» ازدواج کردم. این درحالی بود که مادر «فریمان» مرا دختری «ولنگار» میپنداشت و به عنوان عروس خودش قبول نداشت و تا امروز هم با من حرفی نزده و به خانه ام نیامده است! با وجود این، من زمانی دریافتم که مسیر زندگی را اشتباه رفته ام که فهمیدم «فریمان» حتی نمیتواند یک لامپ برق را تعویض کند و صاحبکارم نیز فقط به دلیل حمایت دلسوزانه او را در فروشگاهش تحمل میکند! با آن که من باردار بودم، اما «فریمان» هیچ وقت نتوانست هزینههای روزمره زندگی را تامین کند و من به همین خاطر خیلی زجر میکشیدم به طوری که همه مسئولیتهای زندگی برعهده من است. از سوی دیگر هم دخالتهای مادرشوهرم در زندگی مشترکمان مرا به مرز طلاق کشانده است تا جایی که به ناچار به مرکز انتظامی آمدم تا از شوهرم شکایت کنم، ولیای کاش ….